سس قرمز

ساخت وبلاگ

بدجوری در حل یکی از مسئله های مشق ریاضی‌ام مانده بودم. بابا هم مشغول کتاب‌خواندن بود.
گفتم: اصلاً من که نمی‌خواهم ریاضی‌دان شوم، همین که ضرب و جمع بلدم کافی است. من می‌خواهم دکتر بشوم.
بابا جوابم را نداد و مثل همیشه در حال خودش بود، یکدفعه صدای فریادش بلند شد؛ آخ دستم، دستم، لیلا بیا کمک!
بعد در حالیکه دستش را محکم گرفته بود به سمت اتاق من ‌دوید. من که حال و روز دستش را دیدم، خیلی نگران شدم. انگار جوری دستش بریده بود که خون و گوشتش قابل تشخیص نبود. سریع به سمت کمد داروها رفتم تا باند و بتادین بیاورم.
گفت: صبر کن، بیا روبروی من وایسا، خودم درستش می‌کنم.
من همین‌طور هاج و واج نگاهش می‌کردم.
گفت: معطل نکن دختر، وایسا روبروی من و دستانت را بیاور جلو. اگر حالت بد میشه چشمت را ببند و دماغت را بگیر تا بوی خون حالت را بد نکند.
به محض اینکه این کار را کردم، حس کردم دستش خورد به دهانم، حالم بد شد. من هنوز نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده که او شروع کرد به خندیدن.
مزه سس قرمز فلفلی را تازه بعد از خنده‌هایش تشخیص دادم.
گفت: تو چطوری می‌خواهی دکتر شوی وقتی اینقدر می‌ترسی؟
***
دفعه بعد، وقتی از مدرسه به خانه رسیدم، دیدم که بابا درون جعبه‌ای چوبی خوابیده است، این دفعه دیگر خیلی زیاده‌روی کرده بود و کلّی سس قرمز روی صورتش ریخته بود و حالا دیگر همه‌شان خشک شده بود، لباس کارش را پوشیده بود و قسمت هایی از لباسش هم ناشیانه سس ریخته بود، چند روزی بود که به خاطر مأموریتش او را ندیده بودم، هرچه قلقلکش کردم، تکانی نخورد، چقدر دلم می‌خواست باز هم مثل همیشه در حال شوخی با من باشد تا چیزی به من یاد دهد ولی چرا همه فامیل را هم دور خودش جمع کرده بود! چرا دستش را روی سرم نمی‌کشید و نمی‌گفت: بسه دیگه خانوم دکتر!

 

 

سس قرمز...
ما را در سایت سس قرمز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yehozanar بازدید : 207 تاريخ : سه شنبه 14 اسفند 1397 ساعت: 18:22